مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

رفتیم فرحزاد

  دیروز با خاله سمیه ، بابا و یکی از دوستای بابا رفتیم فرحزاد . خیلی بهت خوش گذشت . از اونجائی که خیلی گرمائی هستی و اونجا  هوا خنک بود خیلی حال کردی و از ذوقت همش با صداهای نامفهومی حرف میزدی . کلی ازت عکس گرفتم که دوتاشو برات میزارم...       ...
25 ارديبهشت 1390

شکموی کوچولو

بالاخره  بعد از کلی جستجو موفق شدم یه دکتر خوب متخصص نوزاد که قابل اعتماد باشه پیدا کنم( دکتر حسن برخوردار )  که بشه روی حرفش حساب کرد . الکی روی بچه عیب و ایراد نذاره و ما رو توی دلهره نندازه. چون مطبش شلوغه تلفنی اصلا وقت نمیده برای همین چون بابایی  اداره بود مجبور شدیم من و مانی فسقلی با هم بریم . از اونجائی که مانی ماشین سواری رو دوست داره آروم توی کریر نشسته بود و بیرون  رو نگاه میکرد . خلاصه یه جای پارک پیدا کردیم و سریع رفتیم به سمت مطب . آقای دکتر وقتی خیلی دقیق معاینه کرد گفت خدا رو شکر نوزاد بسیار سالمه و هیچ مشکلی نداره. فقط مثل اینکه یه کم شیر زیاد میخوره . سعی کنید توی ساعتهای معینی بهش شیر بد...
25 ارديبهشت 1390

یه روز دیگه با مانی...

  سلام قربونت برم. امروز پنجشنبه ست . دکتر برخوردار برات یه سونوگرافی از کلیه و معده نوشته بود تا چکاب بشی ، با هم رفتیم بیمارستان آریا خدا رو شکر خلوت بود و آقای دکتر مهربون زود سونوگرافی رو انجام داد و بازم خدا رو هزار مرتبه شکر سالم سالم بودی .  الانم شیر خوردی و خوابیدی و من از فرصت  استفاده کردم تا به وبلاگت یه سری بزنم. حالا که تا اینجا اومدیم دو تا هم از عکسهات رو میذارم .     خدا جونم دعا می کنم همه نی نی ها همیشه سالم و خندون باشن. الهی آمین ...
22 ارديبهشت 1390

شرکت در ماسبقه ششم نی نی وبلاگ

  سلام مانی جونم نی نی وبلاگ هر چند وقت یه بار یه مسابقه برگزار میکنه. الان ماسبقه شماره 6 در حال برگزاریه. قراره سه شنبه اسامی برنده ها اعلام بشه. تا اینجا که وبلاگ ما توی مسابقه شماره 1 و 2 برنده شد ، جایزه شم گرفتیم . موضوع این ماسبقه اینه: دلیل انتخاب اسم نی نی و معنی اون راستش اول نمیخواستم شرکت کنم آخه معنی اسمت خیلی روشن و واضحه . و علت انتخاب اونم قشنگ بودن و با معنا بودنشه. اما وقتی رفتم  نظرات بقیه دوستامونو خوندم تصمیم گرفتم ما هم تو مسابقه شرکت کنیم. برای همین این متن رو نوشتم . امیدوارم این دفعه هم ما برنده بشیم عسلم...   من و نیما بعد از 9 سال تصمیم گرفتیم که عشقمون رو کامل کنیم. توی ...
22 ارديبهشت 1390

عسل مامان ، جیگر بابا ، دو ماهگیت مبارک...

راستی عزیزم امروز یه مناسبت دیگه هم هست، " روز معلم " . از دیشب دلم خیلی گرفته یاد اون روزهایی افتادم که مدرسه می رفتم ، یاد دوستهای یکرنگ  بچگی ، ابتدایی که بودم از شب قبل تصمیم میگرفتم که صبح با مامانی بریم گل فروشی تا برای معلمم گل بخرم... وای خدا چه حسی داشت .گلهای رز قرمز با گلهای عروس سفید و ریز با شیویدیهای سبز که دور و بر اونا چیده می شد با یه روبان صورتی که تمامش عشق بود و عشق ...  انگار همین دیروز بود .دلم برای اون روزها خیلی تنگ میشه... باورم نمیشه الان من اونقدر بزرگ شدم که خودم یه بچه دارم و چند ساله دیگه باید با پسرم برم گلفروشی تا برای معلمش گل بخریم...     &...
22 ارديبهشت 1390

واکسن دو ماهگی

  عزیز مامان امروز با عمه جون رفتیم واکسن زدیم . خیلی نگران بودم ولی خدا رو شکر از اونجایی که پسر صبور و مقاومی هستی  ،تحمل کردی و مشکلی پیش نیومد. الان هم آروم خوابیدی . آخه وقتی توی دلم بودی همش ذکر میگفتم ، مخصوصا  اینکه  دائم سوره والعصر رو می خوندم تا پسرم صبور بشه . مثل اینکه تاثیر خودشو گذاشته و ماشااله پسر ساکت و آرومی هستی و اصلا مامان رو اذیت نمیکنی... خیلی دوستت دارم جوجو راستی قد و وزنت رو هم  اندازه گرفتن. خیلی خوشحال شدم . قد نازت شده ٥٨ سانتی متر و وزنت هم ٥ کیلو  ٦٠٠ گرم. خدا رو شکر رشدت خیلی خوب بوده. ایشااله همیشه سلامت باشی پسر گلم     ...
22 ارديبهشت 1390

سال نو مبارک

از وقتی مانی کوچولو اومده توی زندگی من و نیما یه کم سرمون  شلوغ  شده دیگه وقت نمی کنم مثل قبل ، هر روز بیام وبلاگمون رو به روز کنم، البته همه چیز خیلی قشنگتر از قبل شده و حالا ما یه فرشته کوچولو داریم که تمام انگیزه زندگی ما اونه. شروع سال ۹۰ برای من و  نیما خیلی خوب بود . امیدوارم امسال برای همه نی نی وبلاگیها سال خوب و پر برکتی همراه با سلامتی  باشه.   در دلت نور امید در سرت شور بهار خانه ات گرم ز مهر گریه ات از سر شوق خنده ات از ته دل روزگارت خوش باد سال نو مبارک   ...
21 ارديبهشت 1390

نامه ای برای پسر عزیزمون مانی... از طرف مامان و بابا

  آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی...صبور باش و مرا درک کن  اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف میکنم....و یا هنگامیکه نمیتوانم لباسهایم را بپوشم...صبور باش و زمانی را به یاد آور که همین کارها را به تو یاد می دادم. اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری است و کلماتی را چندین بار تکرار میکنم...صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا بده.... وقتی نمی خواهم حمام کنم ....نه مرا سرزنش کن و نه شرمنده...زمانی را بیاد آور که تو را با هزار و یک بهانه وادار میکردم که حمام کنی. وقتی بی خبری ام  را از پیشرفتها و دنیای امروز می بینی...با لبخند تمسخر آمیز به من ننگر. وقتی حافظه ام یاری نمیکند و کلم...
8 ارديبهشت 1390